{پارت:۵} .... (درخواستی)
ا.ت:"دهنت و ببند دیگه ، خسته نشدی از بس به این چرت و پرتا نگاه کردی به من چه که اون با کی قرار میزاره و با کی نمیزاره اصلا بمنچه که دختره کیه خوشگله یا نه ...
یونگسو:"اما حتی من به این اشاره نکردم"
ا.ت:"فقط دهن گشادت و ببند و برو.
دیگه هم راجب این چرندیات به دیدنم نیا و دم اتاقم در نزننن.."
یونگسو:"وا بی اعصاب ... فکر کردم ازش خوشت میاد"
ا.ت:"مگه اینکه تو خواب ببینه من دوستش داشته باشم"
در اتاق و باز کردم و پشت سرم کوبیدم
جونگ کوک:"چته"
ا.ت:"هیچی"
یک لیوان آب سرد و یک باره سرکشیدم و لیوانم کوبیدم
رفتم بالا ...
هنوز خوابم نمیبرد مطمئن بودم جونگکوکم بیداره
چیزی که اون احمق گفت رو مخمه منظورش چی بود ؟ نکنه واقعا اینطوریه ؟
شاید بهش گفته باشم که برام اهمیت نداره ولی وقتی داشت اون حرفارو میزد مغزم میخواست یک مشت بکوبونه تو صورتش
چرا انقد وقتشو تلف میکنه انقد براش مهمه که شایعه ها چی میگن
"سعی میکنم به طور نامستقیم ازش بپرسم باید بپرسم که حقیقته یا نه
ا.ت:"ببینم شایعه ها راست میگن که قرار میزاری؟"
جونگکوک:"چقد نامستقیم پرسیدی؟"
ا.ت:"ها ؟ چی؟"
جونگکوک:"داشتی بلند فکر میکردی "
ا.ت:"لعنت بهش .... خب بگو دیگه"
جونگکوک:"آره باهاش قرار میزارم ولی نه در حدی که نه بخوان تهدیدم کنن که اخراج بشم نه اون تهدید بکنه و بگه خودشو میکشه فقط در حد یه قرار ساده اس"
"حالا چرا انقد برات مهمه شد؟"
چی بگم؟ چی باید بگم؟ نمیتونم خودمو پیش کش کنم اونجوری نمیدونم چقد ضایعه ام
باید یونگ سو بفرستم جلو؟
ا.ت:"یونگ سو ازم خواست تا بپرسم کی دیدی من همچین سوالایی ازت بپرسم آخه"
جونگکوک:"هوم منطقیه"
"او راستی شام خوب بود؟"
چرا بحث و عوض کرد یعنی فهمیدی؟
ا.ت:"عالی بود منکه سیر شدم"
چرا دارم انقد خوب رفتار میکنم؟
جونگکوک:"خوشحالم خوشت اومده ... سعی داشتم توجهت رو جلب کنم"
ا.ت:"هه تو بتونی توجه منو به دست بیاری؟"
جونگکوک:"فکر میکنی نمیتونم؟"
مطمئنم میتونه ۱۰ میلیارد درصد مطمئنم فقط تنها چیزی که اینو خراب میکنه اینه که میترسم واقعا توجهم بهش جلب بشه
جونگکوک:"چرا چیزی نمیگی؟"
باید سریع این مکالمه رو قطع کنم وگرنه تبش قلبم بیشتر میشه
ا.ت:"خیله خب خیلی حرف زدیم بهتره بخوابیم فردا کلی کار داریم"
جونگکوک:"قول میدی فردا پیش من بشینی؟"
ا.ت:"چرا یهو اینو میگی؟"
جونگکوک:"میخوام تا اونجا اشکتو درارم"
خندیدم ... و این مکالمه حس خوبی بهم میداد طوری نمیخواستم از حرف زدن باهاش دست بکشم
ا.ت:"هرچی"
و خوابیدم و نفهمیدم اون شب چجوری تموم شد .
این داستان ادامه دارد ...
یونگسو:"اما حتی من به این اشاره نکردم"
ا.ت:"فقط دهن گشادت و ببند و برو.
دیگه هم راجب این چرندیات به دیدنم نیا و دم اتاقم در نزننن.."
یونگسو:"وا بی اعصاب ... فکر کردم ازش خوشت میاد"
ا.ت:"مگه اینکه تو خواب ببینه من دوستش داشته باشم"
در اتاق و باز کردم و پشت سرم کوبیدم
جونگ کوک:"چته"
ا.ت:"هیچی"
یک لیوان آب سرد و یک باره سرکشیدم و لیوانم کوبیدم
رفتم بالا ...
هنوز خوابم نمیبرد مطمئن بودم جونگکوکم بیداره
چیزی که اون احمق گفت رو مخمه منظورش چی بود ؟ نکنه واقعا اینطوریه ؟
شاید بهش گفته باشم که برام اهمیت نداره ولی وقتی داشت اون حرفارو میزد مغزم میخواست یک مشت بکوبونه تو صورتش
چرا انقد وقتشو تلف میکنه انقد براش مهمه که شایعه ها چی میگن
"سعی میکنم به طور نامستقیم ازش بپرسم باید بپرسم که حقیقته یا نه
ا.ت:"ببینم شایعه ها راست میگن که قرار میزاری؟"
جونگکوک:"چقد نامستقیم پرسیدی؟"
ا.ت:"ها ؟ چی؟"
جونگکوک:"داشتی بلند فکر میکردی "
ا.ت:"لعنت بهش .... خب بگو دیگه"
جونگکوک:"آره باهاش قرار میزارم ولی نه در حدی که نه بخوان تهدیدم کنن که اخراج بشم نه اون تهدید بکنه و بگه خودشو میکشه فقط در حد یه قرار ساده اس"
"حالا چرا انقد برات مهمه شد؟"
چی بگم؟ چی باید بگم؟ نمیتونم خودمو پیش کش کنم اونجوری نمیدونم چقد ضایعه ام
باید یونگ سو بفرستم جلو؟
ا.ت:"یونگ سو ازم خواست تا بپرسم کی دیدی من همچین سوالایی ازت بپرسم آخه"
جونگکوک:"هوم منطقیه"
"او راستی شام خوب بود؟"
چرا بحث و عوض کرد یعنی فهمیدی؟
ا.ت:"عالی بود منکه سیر شدم"
چرا دارم انقد خوب رفتار میکنم؟
جونگکوک:"خوشحالم خوشت اومده ... سعی داشتم توجهت رو جلب کنم"
ا.ت:"هه تو بتونی توجه منو به دست بیاری؟"
جونگکوک:"فکر میکنی نمیتونم؟"
مطمئنم میتونه ۱۰ میلیارد درصد مطمئنم فقط تنها چیزی که اینو خراب میکنه اینه که میترسم واقعا توجهم بهش جلب بشه
جونگکوک:"چرا چیزی نمیگی؟"
باید سریع این مکالمه رو قطع کنم وگرنه تبش قلبم بیشتر میشه
ا.ت:"خیله خب خیلی حرف زدیم بهتره بخوابیم فردا کلی کار داریم"
جونگکوک:"قول میدی فردا پیش من بشینی؟"
ا.ت:"چرا یهو اینو میگی؟"
جونگکوک:"میخوام تا اونجا اشکتو درارم"
خندیدم ... و این مکالمه حس خوبی بهم میداد طوری نمیخواستم از حرف زدن باهاش دست بکشم
ا.ت:"هرچی"
و خوابیدم و نفهمیدم اون شب چجوری تموم شد .
این داستان ادامه دارد ...
۴۸.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.